قرار نیست مثلا یک بمب لیزری را که برای منفجرکردن هسته کره زمین کار گذاشتهاند خنثی کنیم یا ماهوارهای را که میخواهد قاره آسیا و اروپا را ذوب کند، از کار بیندازیم. همین هفته پیش بود که تاسیسات مجهز یک دانشمند دیوانه را نابود کردم که قصد داشت خورشید را از منظومه شمسی بدزدد و به منظومه دیگری منتقل کند. از این قبیل کارها دیگر حوصلهام سر رفته است. اما این از آن ماموریتهای کسلکننده نیست؛ خیلی سختتر است.
دیروز خانم M رئیس من در سرویس جاسوسی MI6 که قرار بوده کسی چهره او را نشناسد اما همه شما او را میشناسید(چون چهره اش خیلی شبیه به یک پیرزن بازیگر انگلیسی به نام جودی دنچ است) تلفنی به من اطلاع داد که بهسرعت در دفترش حاضر شوم. وقتی با چشمهای پفکرده و سر و وضع نامرتب جلوی میزش ایستادم، با همان جدیت همیشگیاش گفت: « جیمز،خبر رسیده که ولف هولدر به آسیای میانه رفته؛ برو دنبالش !».
داستان این آلمانی خبیث که برای سرویس جاسوسی ایتالیا کار میکند، مفصل است و به خیلی وقت پیش برمیگردد اما به طور خلاصه، قصد ولف هولدر این است که جلوی فروش اتومبیلهای آستونمارتین در آسیا و آمریکا را بگیرد و به جای آن فراری و لامبورگینی بفروشد. معلوم است که این کارش ضرر زیادی به منافع ملی انگلستان میزند و شخص ملکه را خیلی ناراحت میکند. آخر خودتان حسابش را بکنید؛ کل تعداد آستونمارتینهایی که در طول تاریخ 92ساله با این علامت تجاری تولید و فروخته شده، 30هزار دستگاه است.
این را مقایسه کنید با پورشه که هر سال فقط همین تعداد را از مدل CARRERA میفروشد. درست است که مدلهای مختلف آستونمارتین 8 سیلندر و 12سیلندر تماما با دست ساخته شده و سرهم میشود و قطعات بدنهاش با چسب مخصوص فضاپیماها چسبانده میشود که کلی زمان میبرد و قیمت هر دستگاه اتومبیل را به110تا 260هزار دلار میرساند، اما انصاف نیست حالا که شرکت تصمیم گرفته تولید را از 300 دستگاه به 5000 دستگاه در سال برساند، نقشههایش به خاطر توطئههای این آلمانی جنایتکار ضایع شود.
رفتم کنار درب ورودی هتل تا ببینم رابطی که قرار بود تاریخ ملاقات ولف هولدر با سران دولت غازغولستان را به اطلاعم برساند، آمده یا نه. از نگهبان هتل که مراقب اتومبیل آستونمارتین DBS من ایستاده بود، پرسیدم آیا کسی که بارانی پوشیده باشد و چترش را بالای سرش بازکرده باشد، آن اطراف سروکله اش پیدا شده است یا نه؟(آن روز هوا آفتابی و خیلی هم گرم بود ). اخمیکرد و گفت: « من زبان شما بلد نیست».
یادم افتاد که در کتاب نویسندهای به نام «تام بیسل» خوانده بودم که در بعضی از کشورهای آسیای میانه «آدم باید به خودش رشوه بدهد تا صبح زود از خواب بیدار شود». از طرفی به یادم آمد که یکی از همکارانم گفته بود بهترین راه برای ارتباط برقرارکردن با محلیها آدامس خارجی است. یک بسته آدامس از جیبم بیرون آوردم و به نگهبان دادم. اخمش از هم باز شد و گفت:«قربان! فردی با این مشخصات که شما گفتید رؤیت نشده اما به محض آنکه پیدایش شود، به شما اطلاع خواهم داد».
به اتاقم بازگشتم تا منتظر بمانم اما به محض آنکه در را پشت سرم بستم، صدای چند ضربه را شنیدم که بر در اتاقم میخورد. به سرعت اسلحه کمری«والترPPK» خودم را از جیب بیرون کشیدم و از چشمیدر نگاه کردم. به نظر میرسید آدم کوتولهای پشت در باشد. لای در را باز کردم و دیدم پسر بچهای ایستاده و با دستش به دهانش اشاره میکند و ادای آدامسجویدن درمیآورد. یک بسته آدامس دیگر از جیبم بیرون آوردم و به او دادم اما به محض آن که بسته را گرفت، بدون آن که اطلاعاتی بدهد، دوید و در انتهای راهرو هتل ناپدید شد. در را پشت سرم بستم و قبل از آن که فرصت کنم اسلحهام را در جیب بگذارم، دوباره تقتق ضربههایی را شنیدم که بر در میخورد. این بار، زن جوانی- بچه به بغل- ایستاده بود و آدامس میخواست.
وقتی آخرین بسته آدامسی را که برایم مانده بود به او میدادم، ناگهان متوجه شدم که جمعیتی انبوه(حدود هزارو هفتصد نفر) در راهرو پشت سر او صف کشیدهاند و به دهانشان اشاره میکنند. وقتی همه به طرف اتاقم هجوم آوردند، چاره ای نداشتم جز اینکه در را پشت سرم قفل کنم، به سمت پنجره رو به خیابان بروم و از تجهیزاتی استفاده کنم که البته جزو تجهیزات استاندارد آستونمارتین DBS نیست و فقط در اتومبیل جیمزباند تعبیه شده است. دکمه کنترل از راه دور ماشین را زدم و آستین مارتین بهسرعت روشن شد، زیر پنجره ایستاد، سقفش باز شد و تشک مخصوص سقوط اضطراری از کف آن بیرون آمد.
از پنجره طبقه سوم به داخل اتومبیل پریدم و در یک چشمبههمزدن، سقفش بسته شد و به صورت یک اتومبیل دو در معمولی درآمد. دیدم چند هزار گدا دارند به طرف ماشین میدوند. من هم با حداکثر شتاب صفر تا صد که 3/5 ثانیه بود به راه افتادم و سعی کردم با حداکثر سرعت 306 کیلومتر در ساعت از آنجا دور شوم اما انگار سرعت پخش اخبار در این شهر درندشت مرکز کشور، بسیار بیشتر از حداکثر سرعت آستونمارتین DBSمن بود. به هر خیابانی که میرفتم، انبوهی از گداگشنهها به طرف ماشین هجوم میآوردند و به زبان بیزبانی، از من آدامس میخواستند.
بیخود نیست که سران این کشورها همه دغدغهشان این شده که بهترین آستونمارتین را بخرند یا فراری یا لامبورگینی. طفلکیها حق دارند. اگر از این ماشینها نداشته باشند، با چه وسیلهای از دست این همه آدم گرسنه فرار کنند؟!
بالاخره خیابان خلوتی پیدا کردم که به شکلی غیرعادی سوت وکور بود. ماشینم را کنار خیابان پارک کردم. از میان گردوغبار انتهای خیابان، پیکری به من نزدیک شد؛ مردی بود که بارانی بر تن داشت و چترش را روی سرش بازکرده بود. نزدیکتر که شد، دیدم دارد تلوتلو میخورد و وقتی به من رسید، روی زمین افتاد و یکعالمه خاک به هوا بلند کرد. چاقویی در پشتش فرو رفته بود. سرش را بلند کردم.
در حالی که بهزحمت، چشمهایش را باز نگه داشته بود، گفت: «آد... آد... ». پرسیدم: «چه کسی را میگویی؟ آدام بالتازار؟». گفت:«نچ». گفتم:«آدمیرال لبوفسکی؟». بازهم گفت:«نچ ». به دهانش اشاره کرد و ادای آدامسجویدن درآورد. متوجه شدم چه میخواهد ولی دیگر آدامسی برایم باقی نمانده بود و به همین خاطر، او هم بدون آنکه اطلاعاتی بدهد، مُرد.
ناگهان صدای ولف هولدر را شنیدم: «کارَت تمام است باند؛ در دام افتاده ای !».
لشکری از افراد مسلسلبهدست با انواع و اقسام بازوکا و آر.پی.جی و موشک استینگر و سام 7و8 و9 و اتومبیلهای جورواجور ایتالیایی و آلمانی- از فیات پاندا گرفته تا پورشه پانامرا- به خیابان ریختند و من از میان سیل گلوله و انفجار نارنجک و موشک و خمپاره، خودم را به ماشینم رساندم و گازش را گرفتم و به راه افتادم.
دیگر لازم به گفتن نیست که دارودسته ولف با همه ماشینهایی که داشتند، به گرد آستونمارتین DBS 12سیلندر من با آن موتور خورجینی 6لیتری و قدرت 530 اسب بخار و گشتاور 500 فوت – پاوند نرسیدند و معلوم است طبق معمول، آخر کار، همه آنها را لتوپار کردم، غیر از خود ولف که نزدیک یک فرودگاه نظامیردش را گم کردم.
پالازوئلا، سانتاماتیلدا
دوشنبه ساعت 3و 39دقیقه عصر
فرود با چتر نجات بزرگی که یک اتومبیل با وزن خالص 1560کیلوگرم به آن آویخته شده، کار جالبی است که قبلا تجربه نکرده بودم. این آستونمارتین DBS که با آن در آمریکای مرکزی فرود آمدم، فقط 150کیلوگرم از DB9 سبکتر است و ارتفاعش 5/2سانتیمتر کوتاهتر از آن است اما 4سانتیمتر عریضتر است.
بقیه مشخصاتش تقریبا شبیه به آستونمارتین DB9 است. یک اتومبیل کوپه 2در برای چهار سرنشین به طول 481سانتیمتر، عرض 192سانتیمتر و ارتفاع 129سانتیمتر که دو محور چرخ آن 274سانتیمتر با هم فاصله دارند.
از این مدل که 250هزار دلار میارزد، کلا 300 دستگاه ساخته شده، اما اتومبیل من با همه آنها فرق دارد. دیروز که ماشینم را از مرکز تحقیقات MI6 تحویل میگرفتم، سرپرست آنجا- پیرمرد بامزه و غرغرویی که نسبت به ساندویچ خودش و چایخوردن راس ساعت 10صبح و 3بعدازظهر تعصب خاصی دارد و ما او را Q صدا میزنیم - دفترچه مشخصات 400برگی اتومبیل را به من داد و من هم بهسرعت آن را ورق زدم و تمام محتویاتش را حفظ شدم و دورشانداختم.
اما Q به این اکتفا نکرد و بعضی چیزها را که خودم فهمیده بودم، توضیح داد تا شیرفهم شوم. گفت:«ببین 007 (هیچ وقت مرا به اسم خودم صدا نمیزند)، این ماشین بینظیر است؛ اگر در آب بیفتد، زیردریایی میشود و اگر از جایی پرت شود، خودش چتر نجات باز میکند. از پشت سر، موشک شلیک میکند و از بالای سقفش، خمپاره پرتاب میکند. در مقابل هر نوع انفجاری مقاوم است اما دزدگیری دارد که آن را زیر پای دزد از داخل منفجر میکند. از همه مهمتر، سیستم صوتیاش موقع تعقیب و گریز، خودبهخود موسیقی متن گلد فینگر را پخش میکند». وقتی دید دارم خمیازه میکشم، گفت: «باشد؛ سرت را درد نمیآورم. بقیه تجهیزاتش مثل یک DBS و DB9 معمولی است».
تصمیم گرفتم وقتی به زمین برسم، تجهیزات استانداردش را امتحان کنم و ببینم ماشین بهدردبخوری هست یا نه. روی سقف شیروانی انبار مزرعه ای فرود آمدم و با ماشین از شیب سقف، پایین رفتم و وسط اسبها و گاوها به زمین رسیدم. خودم را به زن و مرد مزرعهداری کههاج وواج به من زل زده بودند، معرفی کردم: «باند؛ جیمز باند ».
مرد گفت: «خودمان فهمیدیم سینیور». زن هم اضافه کرد: «اگر دنبال یک مشت آلمانی خبیث هستید، پنج دقیقه پیش از اینجا رد شدند و به آن طرف رفتند». گفتم: «متشکرم سینیوریتا» و در همان جهت به راه افتادم. حالا که با خیال راحت داشتم میان درختان نخل و مزارع نیشکر رانندگی میکردم، موقعش رسیده بود که نگاهی به تجهیزات استانداردی بیندازم که Q فرصت نکرده بود دوباره برای من توضیح بدهد؛ سیستم انتقال قدرت 6دنده دستی، سیستم ترمز ضد قفل 4چرخ، کنترل کشش الکترونیک با سیستم مدیریت موتور، کنترل پایداری، سیستم تعلیق جناغی مستقل جلو و عقب با میل تعادل و فنر کویل، تهویه مطبوع اتوماتیک، تودوزی چرم و چوب، شیشه و آینه و قفل برقی، چراغ جلو گزنون، سیستم صوتی با پخش CD ششدیسک و رادیوی FM/AM دارای 10بلندگو و سابووفر 200 وات، ساعت و داشبورد، سیستم سرعت کنترل بهینه و... .
اما فرصت نشد همه تجهیزات را بررسی کنم چون ناگهان دیدم در کمین دارودسته ولف هولدر افتادهام. چهار اتومبیل روبهرویم بودند و چهارتای دیگر پشت سرم؛ بازهم از همان فیاتها و پورشهها و بیاموهای همیشگی. خودم باید حدس میزدم که زن مزرعهدار همدست ولف باشد. البته من از چنین موقعیتی استقبال میکنم. فقط از این در عجبم که چرا افراد آن دارودسته رویشان کم نمیشود و از بلایی که سر رفیقشان آمده، درس عبرت نمیگیرند. میتوانید حدس بزنید ظرف چند ثانیه چه اتفاقی افتاد؛ 7ماشین، خرد و خاکشیر و منفجر شدند و فقط آستونمارتین من ماند و بیامو ولف که به سمت یک کشتی که چند کیلومتر جلوتر لنگراندخته بود، فرار کرد.
رویال لهزو، سواحل بورماندی
سهشنبه ساعت 10و19دقیقه صبح
مجبور شدم تمام شب را در اقیانوس اطلس زیر آبی بروم تا به اروپا برسم. کار چندان لذتبخشی نبود چون طبیعتا آستونمارتین DBS ویژه جیمزباند در زیر آب، به آن چابکی و تندوتیزی نیست که در جاده. باید DBS را در جاده برانید تا معلوم شود چرا یکی از بهترین و چالاک ترین و البته زیباترین اتومبیلهای انگلیسی در تمام طول تاریخ است که پهلو به فراری 612 اسکاگیتی، جگوارXKR ، مازراتی گران اسپورت2006 و مرسدس بنز SL 65 AGM میزند. همین ویژگیهای عالی آیرودینامیکی و ضریب اصطکاک 35/0 این اتومبیل دیفرانسیلعقب باعث شده تا سرویس جاسوسی انگلستان آن را برای من در نظر بگیرد.
خوشبختانه پول بنزینش هم برعهده MI6 است والا خود من- که جیمزباند باشم- در این روزگار وانفسا و گرانی بنزین با مصرف 1/21لیتر در هر 100کیلومتر شهر و 2/12لیتر در 100کیلومتر جاده- آن هم از نوع بنزین بدون سرب پرمیوم91- کنار نمیآیم. باز هم خوب است که غیر از باک 85لیتری یک مخزن سوخت هستهای در ماشین کار گذاشتهاند وگرنه وسط اقیانوس گیرمیافتادم و مجبور بودم ازکشتیها بخواهم ماشینم را بُکسل کنند.
وقتی در ساحل بورماندی از آب بیرون آمدم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، کاخ بزرگ و باشکوهی بود که با معماری رمی، روی تپهای در فاصله یک کیلو متری ساحل، جلوه میفروخت. شم جیمزباندی به من گفت که ولف هولدر هم باید به همانجا رفته باشد و البته برای رسیدن من به این نتیجه، نیاز چندانی هم به شم جیمزباندی نبود، چون یک فروشنده فراری و لامبورگینی در این منطقه، جایی بهتر از آن کاخ برای آبکردن ماشینهایش پیدا نمیکرد.
وقتی به کاخ نزدیک شدم، معلوم شد که اشتباه نکردهبودم. صف طویلی از اتومبیلهای لوکس و گران قیمت به سوی در ورودی کاخ روانه شده بود و وقتی بالاخره توانستم به محوطه وارد شوم، چند دقیقه دور زدم تا لابهلای آن همه فراری و رولزرویس و بنتلی و مازراتی، جایی برای پارککردن پیدا کنم.
از آستونمارتین خودم پیاده شدم و همراه با انبوه آقایان و خانمهای شیکپوش، از پلکان بالا رفتم. تالار لببهلب آدم بود و وسط آن یک گروه فیلمبرداری با تجهیزات مختلف نورپردازی و چند دوربین ایستاده بودند و یک پیرمرد کچل بدلباس وعنق هم مدام به آنها دستور میداد. معلوم بود که کارگردان است، چون از هر چهار کلمهای که میگفت، یکی «کات» بود.
از جنتلمنی که کنار دستم ایستاده بود، پرسیدم اینجا چه خبر است و این همه اعیان و اشراف چرا برای تماشای فیلمبرداری جمع شدهاند؟ گفت: «اینها اعیان و اشراف نیستند آقا. اینها سیاهیلشگرهای فیلم «کازینو رویال» هستند که یک فیلم جیمز باندی است». عجب ! فیلم من ! پس چرا خودم خبر نداشتم؟ مرد پرسید:«مگر تو سیاهیلشگر نیستی؟». مجبور شدم خودم را معرفی کنم. خیلی موقر ژست گرفتم، طوری که خوشتیپی طرف راست صورتم مشخصترشود و گفتم:«باند...؛ جیمز... باند ». طرف هم نه گذاشت و نه برداشت و با لحنی صحبت کرد که معلوم شد بویی از اشرافیت نبرده است. «زرشک! جیمز باند اون یاروست که اونجا وایستاده. اوناهاش! اسمش دنیل کریگ است».
باورم نمیشد. بازیگری که به من نشان داد، اصلا آدم خوشقیافهای نبود. حتی یکدهم جذابیت ذاتی من را نداشت. حواسم ششدانگ به حرکات و رفتار نهچندان برازنده آن جیمزباند قلابی رفته بود که ناگهان دستی به شانهام خورد؛ «بازی تمام شد آقای مامور 007!». صدای ولف را خیلی خوب میشناختم و میدانستم تنها نایستاده است. مهلت ندادم که از یک لحظه غفلت من سوءاستفاده کند. با گارد بوکس برگشتم و هر 8 نفر افراد او را با 8 ضربه سریع از پا درآوردم اما خود ولف از فرصت استفاده کرد و سوئیچ و کنترلازراهدور ماشین را از جیبم زد و به طرف ورودی سرسرا دوید. دنبالش دویدم و گفتم:«این کار را نکن هولدر». بیشتر نگران اتومبیل خودم بودم تا او، اما ولف متوجه نشد چرا این را میگویم. دکمه دزدگیر را زد تا از صدایش بفهمد ماشین را کجا پارککرده ام. همانطور که به طرف آستونمارتین میدوید، گفت: «حالا دیگر ماشین مجهزت مال من است».
به ماشین رسید و سوار شد. ترجیح دادم زیاد جلوتر نروم چون میدانستم وقتی سیستم دزدگیر پیشرفته تشخیص بدهد کسی غیر از من پشت فرمان نشسته، چه اتفاقی میافتد.به محض اینکه استارت زد، ماشین منفجر شد و هزاران تکه آن بر سر و روی حاضران در محوطه ریخت. سیاهیلشکرها که از این جلوههای ویژه غیرمنتظره غافلگیر شده بودند، شروع کردند به کفزدن و سوتکشیدن اما نمیدانستند که این واقعا پایان کار ولف هولدر خبیث بود و پایان کار آستونمارتین DBS 2007 من.